از اردیبهشت امسال که خبر بیماری عثمان محمدپرست آمد دورادور جویای احوالش بودیم اما وقتی او را در نمایشگاه کتاب دیدیم و مطمئن شدیم گپ و گفت ما برای او مشکلی ایجاد نمیکند، قرارهای نهایی را گذاشتیم تا در این روزها که روزهای شادی و عید است به سراغ یگانه نگین برجای مانده از عصر طلایی موسیقی مقامی خراسان برویم.
اما چه دیدن جای خالی کاشی ماندگاری که شهریورماه بر سردر خانهاش نصب شد و چه احوال ناخوش خود استاد، ناخواسته غبار غم بر فضا افکند؛ او که حالا با کمک همسر و مخصوصا نوهاش گذرعمر میکند با گلایه از روزگار آغاز کرد و از روند ناموفق درمانش و بیمهریهای چند تن از مسئولان نالید، بیماری و عمل ناموفقی که 8 ماه است او را از پا انداخته بر روی روحیهاش بی تاثیر نبوده اما او از دیار مهماننواز خواف است دیدار دوستانی که مهمانش شدهاند او را به وجد آورد و خیلی زود و سر خوان خاطرهاش را گشود.
نامش عثمان است خودش میگوید من عثمان علی هستم، خانواده و اجدادش دامدار بودند اما خودش به عصر پیوست و اولین کسی شد در خواف که اتوبوس خرید و پلی شد میان شهرش و شهرهای کوچک و بزرگ اطراف میگفت میراندم و میخواندم و از این راه دوستان خوبی پیدا کردم با شخصی مانند مجتبی کاشانی آشنا شدم.
میدانستیم که او از همراهان اولیه مرحوم کاشانی در سازمان خیریه مردمنهاد «جامع یاوری فرهنگی» بود آنها بنیاد سمنی را گذاشتند که تا کنون 850 و یا به روایت استاد 920 مدرسه در مناطق محروم جنوب خراسان و سیستان یا ساخته و یا نوسازی کرده است بزرگان دیگری چون استاد شجریان هم در این سمن که همّ خود را بر ارتقاع فرهنگ و دانش در شرق ایران گذاشته، فعالیت دارند.
گفت به طور اتفاقی با مجتبی کاشانی آشنا شدم او میخواست به خواف برود و ماشین من تنها وسیله بود بنابراین سوارش کردم و در طول راه با هم گپ زدیم به خواف که رسیدیم او را به خانه خودمان بردم و او آن زمان بود که گفت:
ای خواف شگفت روزگاری داری
درد و غم و رنج بیشماری داری
مردم محروم و بدون غمگساری داری
اما عثمان و تار بیقراری داری
فضای خانه استاد دیگر رنگ شادی و صمیمیت به خود گرفته بود و عثمان از کارهای خیرش با افتخار برایمان میگفت از زندانیان دربندی که آزاد کرده و سرهایی که از پای چوبه دار بر سر زندگی برگردانده آن هم به پشتوانه محبوبیتی که با دوتارش کسب کرد. از او درباره روزهای اولی که تار به دست گرفته بود پرسیدیم و یاد پدر و مادر او را مغموم کرد برایمان از مصیبتهایی که کشیده بود تا رضایت خانوادهاش را به دست بیاورد گفت:
من 90 سال عمر دارم و 75 سال است که تار دست گرفتهام وقتی پدر و مادرم خبردار شدند هر دو نفرینم کردند در محله و روستا انگشتنما شده بودم و مرا دُهُلی میخواندند. روزگار سختی بود تا اینکه مردی از سنگان با صدایی فوقالعاده به دیدنم آمد و گفت وصف تار زدنهای مرا شنیده و از من خواست تار بزنم تا او بخواند با هزار ترس او را به خانهمان بردم تا زمانی که کسی در خانه نیست با هم تمرین کنیم. شروع کردیم و به چنان حالت عرفانی رفتیم که دیگر زمان را نفهمیدم یادم هست که داشتیم در وصف حضرت محمد میخواندیم و مینواختیم که یکباره پدرم وارد شد چنان ترسیده بودم که لب از لب باز نمیتوانستم بکنم، اما پدر به سمتم آمد و پیشانیم را بوسید او گفت من فکر میکردم تو با این ساز و آواز از راه خدا و پیغمبر به در شدهای اما حالا که این شعر را شنیدم دیگر حامی تو هستم. اوضاع تغییر کرد و دیگر از خفا به در آمدم.
آوازه تار و صدا پیچیده بود و گویا به گوش دربار هم رسیده بود، فردی از وابستگان خانواده سلطنت پیغام میدهد به مسئولان استان که او را عازم تهران کنند تا نزد شاه بنوازد، خلاصه با خواهش و فرمان میرود و نوای «نوایی» سر میدهد و چنان مورد اقبال قرار میگیرد که رادیو از او دعوت به اجرا میکند و نوایی به گوش دیگران میرسد و حتی مرزها را درمینوردد.
میگوید نوایی که شعر چاووش خوانان منطقه ما بود خیلی به دلم نشسته بود برایش پیشدرآمد ساختم و چون از مقابل نشستن شاه و گدا صحبت میکرد آن روز اجرا کردم از دل برآمده بود و بر دل حضار نشست.
گفت خواندم و میخوانم اما نه برای پول که تا کنون هم قرانی بابت خواندن نگرفتهام، من میخوانم چون این صدای عشق است و دوستی. سه اصل برایم همیشه مهم بوده انسان بودن مسلمان بودن و ایرانی بودن همیشه از خدا عزت ایران را خواسته ام میخواهم که در دنیا سربلند باشیم و میخاوهم که حرمت و شان هنر را بدانیم من به عنوان هنرمند هیچگاه از مسئولان پول نخواستهام اما حرمت و احترام میخواهم و اینکه قدر امثال ما دانسته شود تا فرهنگ ایران تعالی پیدا کند. من روستایی خواندم ولی هیچگاه نتوانستم دانش خود را بنویسم و منتقل کنم این کاری بود که باید مسئولان فرهنگ میکردند و دریغ که نشد.
اما این درددلها نقطه روشنی هم داشت حرفی که عثمان زد و ما را امیدوار کرد که شاید روزی دوباره او را تار به دست ببینیم که اینبار هم بنوازد و هم بیاموزد او گفت:
در این مدت بیماری روزی نبوده که دعایی از مردم برای بهبودیاش نشنیده باد و به برکت همین دعاها امیدوارست به لطف خدایی که همیشه بزرگترین حامیش بوده و عشق محمد که چراغ راهش بوده است.
با دلی پر امید از خانه امید موسیقی مقامی خراسان بیرون آمدیم باشد که چراغ این خانه هر روز روشنتر شود به حق مولای صاحب خانه.